۶۶۰ | ناشناس
ادبیات فارسی اسفند ۲۷, ۱۴۰۰






روزهایی که کنارمه، پنجاه بار دستهاش رو دورم حلقه میکنه و شبیه یه بچهکوالا آویزونم میشه «دوستت دارم فَلی.»
به این همه بغلشدن عادت ندارم؛ گاهی شبیه رباتی نگاش میکنم که انگار این «دوستت دارم شنیدنها» خیلی عادی و تکراریاند برام؛ اما نیستند.
بیشتر وقتها خندهم میگیره. شاید این واکنش عادی مغز در برابر «دوستت دارم» شنیدن باشه. شما چی فکر میکنید؟
دفعهی پیش اما گیرم انداخت. «توام دوستم داری؟»
زدم به در مسخرهبازی «نــــــــــــــه.»
دستم رو گرفتم و تاب داد. پاش رو محکم کوبید رو زمین. نه دلسرد شد، نه لج کرد. سوالش رو دوباره تکرار کرد، با صدای بلندتر. «توام دوستم داری؟»
دست از کرمریختن برداشتم. «معلومه که دوستت دارم.»
«من خیلی خیلی دوستت دارم فلی. تو چقدر؟»
مسافت کوتاهی رو نشونش دادم «از این جا تا اونجا.»
جا خورد. لب پایینش رو گاز گرفت و با تعجب و غافلگیری نگام کرد. «این که خیلی کمه. راستش رو بگو. چقدر دوستم داری؟»
#ناشناس
#شعر #ادبیات #عاشقانه #حس_خوب #زندگی #دوستت_دارم #عکس_نوشته #دلنوشته #poetry #lovestory #feelinggood #iran
#آدم_سربه_حوا