۶۶۴ | رضا براهنی
ادبیات فارسی, موسیقی فروردین ۰۵, ۱۴۰۱
شتاب کردم که آفتاب بیاید … نیامد
دویدم از پیِ دیوانهای که گیسوانِ بلوطش را
به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش می ریخت
که آفتاب بیاید … نیامد
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم
که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید … نیامد
چو گرگ زوزه کشیدم،
چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم،
شبانه روز دریدم ، دریدم
که آفتاب بیاید … نیامد
چه عهدِ شومِ غریبی!
زمانه صاحبِ سگ؛ من سگش
چو راندم از درِ خانه،
ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم
که آفتاب بیاید … نیامد
کشیدهها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را چُنان گدازهی پولاد سوی خلق گرفتم
که آفتاب بیاید … نیامد
اگرچه هق هقم از خواب ، خوابِ تلخ برآشفت
خوابِ خسته و شیرین بچههای جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیشِ دوست،
نه در حضور غریبه،
نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم
که آفتاب بیاید … نیامد
#رضا_براهنی
#شعر #ادبیات #عاشقانه #حس_خوب #زندگی #دوستت_دارم #عکس_نوشته #دلنوشته #poetry #lovestory #feelinggood #iran
#آدم_سربه_حوا